قسمت اول:

اسمم رضاست. از خصوصیاتم هم میشه به مهربانی ، سخت کوش و خانوداه دوست و درکنارش به رفیق باز بودنم اشاره کرد...

مادرم بخاطر ضعف بدنی زمان به دنیا آوردنم از دنیا رفت و من رو با پدرم تنها گذاشت...

و از خودش بجز یه یادگار که من باشم و چند قاب عکس چیزی نذاشت. پدرم موند با یه فرزند بدون مادر و یه زندگی دشوار.

از زندگیم فقط اینو یادم میاد که مادری نداشتم که بهم برسه و پدری هم نبود که واسم پدری کنه! تمام عمر دویید تا برام یه زندگی خوب درست کنه اما بنده خدا ناکام موند...

خیلی دوسش داشتم در حدی که دوست داشتم تا موقعیتی پیش بیاد که جونم رو براش فدا کنم اما از بخت بدم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که ذره ذره آب شدن شمع عمرش رو تماشا کنم.

فقط چند ساعت از هفده ساله شدنم گذشته بود و لحظه شماری میکردم برای اینکه هرچه زودتر زنگ مدرسه به صدا در بیاد و تعطیل بشیم...

دیییییینگگگگ! ددددیییـــــــنـگـگگگگگ !

من - ایول زنگ خورد!

•بچه ها خداحافظ


بچه های کلاس - یا علی

 

تو راه خونه بودم ولی مدام با خودم درگیر بودم که آیا پدرم تولدم رو یادش هست یا نه ؟!

بالاخره رسیدم، در رو باز کردم مات موندم ...

بین بدترین و بهترین لحظه ی عمرم بودم! نمیدونستم که گریه کنم یا خنده! ...

 

# وقتی تویی و بغض طنز و طنز بغض آلود / وقتی تویی و یک گله عالم مردود

وقتی تویی و  توبه وشعر های دست به عصا / وقتی تویی و فکر ... به این دنیا #

(شاعر : ش.ن – وقتی که )

پایان قسمت اول