قسمت هفتم :


+ وضعیت رضا :
بد جوری اتفاقات اونروز من رو تو فکر فرو برده برد و هی با افکارم و واقعیت دسته و پنجه نرم میکردم :

رضا – خدایا ، یعنی واقعاً من بیدارم ؟ نکنه رویا باشه! نکنه بیدارشم و ببینم توی اون ساختمون لعنتی هستم!
خدایا ؟ (با بغض ) یعنی میشه منم رنگ خوشی زندگی و این دنیا رو ببینم ؟ یعنی میشه که روزی برسه منم صاحب خونه و خانواده ی خوب بشم ؟ ( بغض ترکید و اشک سرازیر شد.... )

در همین حال و هوا بودم که صدای " تق تق " در اومد، خودم رو جمع و جور کردم و رفتم در رو باز کردم، شوکه شدم!
مریم رو دیدم که با لبی خندون رو به روم وایستاده در حالی که سینی غذا در دستش بود:

من – سلام مریم خانم
مریم – علیک سلام رضاجان، اینو مادرم داد برات بیارم تا میل کنی...
من – دستشون درد نکنه، دست پدرتون هم درد نکنه که باعث و بانی شدن...
مریم – همین ؟ (در حالی که با انگشتاش بازی میکرد، گفت: ) یعنی من هیچ نقش تاثیر گذاری نداشتم؟
من – (با خنده ) چرا چرا ، حق با شماست، ببخشید، دست شما هم درد نکنه که من رو مورد لطف خودتون قرار دادید و ...
مریم – ( در حالی که ذوق زده شده بود ) خواهش میکنم، بالاخره قراره یدونه داداش رضا بیشتر که نداشته باشیم....
من – ببخشید که حرفاتون رو قطع میکنم ولی اگه اجازه بدید در رو ببندم و دست پخت مادرتون رو مزه کنم که بعد از ظهر باید برم سره کار ...
مریم – بله، خواهش میکنم ، فعلا خداحافظ
من – از پدر و مادرتون از طرف من تشکر کنید

وقتی دو جمله ی آخرم رو که شنید کمی ناراحت شد، البته سعی میکرد که ازم پنهان کنه ولی نتونست، از طرفی هم از عمد پریدم وسط حرفش ، چون به وضوح داشت اعلام میکرد که میخواد بیشتر باهام گرم بگیره.نمیدونم کار درستی کردم یا نه ولی نمیخوام کاری کنم یا حرفی بزنم که باعث ناراحتی آقای مقدم بشه، من به ایشون خیلی مدیونم.

# حس کن مرا در دوستت دارم در گوشت/حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت
حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام/حس کن مرا حس کن مرا که مثل تو تنهام #
(شاعر : ش.ن – هر شب )

پایان قسمت هفتم