قسمت پنجم :


با خودم هی کلنجار میرفتم و میگفتم که آیا مگه میشه که یه خونواده اینطور با یه پسر غریبه گرم بگیرین اونم فقط به این حساب که پدر خونواده دستشو گرفته آورده تو خونه!
مگه میشه اینقدر راحت یه غریبه رو بپذیرن ؟! بهش نام پسر خونواده و برادر فرزندشون بدن!
بهش خونه شون رو بدن! شام و ناهار بدن!
از همه مهم تر، چه فرهنگ غنی ای داشتن! من تا حالا تو عمرم با یه دختر هم کلام هم نشده بودم چه برسه که بخواد دستم رو با دستهای لطفیش بگیره و خونشون رو بهم معرفی کنه!

+ در همین لحظات وضعیت طبقه ی پایین :
 مونا خانم – علی (آقای مقدم) نمیخوام تو تصمیمت دخالت کنم، چون خوب میشناسمت و دیدم که هیچوقت تصمیم نادرست نگرفتی و به تصمیمت احترام میذارم. ولی توضیح میخوام برای این کارِت؟
مقدم – رضا سه ماهی میشه که شاگردمه و اینو میدونی، منم شناخت کامل روش دارم. دیدی که چه بچه ی خوب و خجالتی ای هست، سختی زیاد کشیده این پسر.
مونا خانم – خب این که یه چیز کلی هست!
مقدم – بزار حرفام رو تموم کنم. این بچه داستان زندگیش رو برام  گفت از روز اول که اومد پیشم، ولی من باور نکردم، گفت که مادرش سر زایمانش مرد و بی مادر، بزرگ شد. پدرش هم یه سال پیش فوت کرد!
مونا خانم – اگه اینطور بوده، پس چطور یه سال رو دوام آورده ؟!!!
مقدم – صبر کن تازه اول ماجراشه. صاحب خونشون که یه زن پیر بوده، این مدت خرجش رو میکشه و بعد ازش میخواد که دیگه رو پای خودش وایسته!
مونا خانم – و تو هم اینا رو باور کردی ؟!!!
مقدم – حقیقتش اولش نه ، غم و بغض رو بیشتر اوقات تو چهره ش میدیدم ولی منم مثه تو فکر میکردم فیلمشه!
تا اینکه دیروز آدرس خونه ای که میگفت رو پیدا و کردم و رفتم پیش صاحب خونشون و از دهن اون عین ماجرا رو شنیدم! خیلی داغون شدم، باورش برام سخت بود که یه بچه ای مثل این توی این هجده سال عمرش یه روز خوش ندیده! البته خبر نداره که من به اونجا رفتم و با صاحب خونشون صحبت کردم!
از دیروز فکرم مشغول بود تا امروز که متوجه شدم شبها رو تو ساختمونهایی که کار میکنیم میخوابیده اینهمه مدت!!!
مونا خانم – وای خدای من! طفلکی چه عذابی کشیده!
مقدم – پس بهم حق بده که همچین تصمیمی راجبش گرفتم.
مونا خانم – خیالت راحت، مریم رو بسپار به من، خودم باهاش صحبت میکنم...

# چرا خدا باید به یکی اونقدی بده / که به بچه ش تراول صدی بده!
از اونورم میبینی یکی شبا گُشنَست / وای خدا عدل و عدالتُ اینجا کشتن!
حتی اگه چِشِ دشمن / اینا رو ببینه، اونم میاد پشتم! #
( شاعر: حصین )

پایان قسمت پنجم