قسمت دوازدهم :


این رو گفت و صورتش رو به آرامی نزدیک صورتم کرد، حقیقتش ترسیدم که با این رفتارایی که من ازش دیدم نکنه کار احمقانه ای بکنه که " لُپَمو " بوسید و بعدش کتاباش رو جمع کرد و گفت :

مریم – این واسه این بود که خستگیت در بره تا دیگه از کلاس جیم نزنی، در ضمن دیگه از این خبرا نیستا (جمله ی آخرشون با یه نیشخند مهربون گفت و رفت )
من – چشم آبجی، من دارم میرم بالا، خداحافظ
+رفتم طبقه بالا و خودم انداختم رو مبل، ناخواسته به خواب فرو رفتم.
با صدای در بیدار شدم و فهمیدم که برام شام آوردن. در رو باز کردم و مریم رو دیدم که مثله همیشه غذا بدست ایستاده:
مریم – سلام داداشی، بفرما شامت رو آوردم
من – خیلی ممنونم، امر دیگه ای نداری بانو
مریم – چرا ، داداشی میشه فردا بیای و باهام درس کار کنی؟
من – آخه ...
مریم – تو که نمیخوای درخواست آبجیت رو رد کنی؟ هان ؟ (با یه حالت معصومانه ای گفت)
من – چشم
مریم – ممنون، پس من فردا ساعت سه بعد از ظهر میام بالا پیشت!
اینو گفت و رفت و فردا اومد و من و مریم و کتاب و درس ...
روزها به همین منوال گذشت رابطه ی من و مریم هر روز صمیمی و صمیمی تر شد...
دی ماه با نتایج عالی تو امتحانات برای مریم رقم خورد...
خیلی خوشحال بودم و از من خوشحال تر مریم و خانوادش بودن که دختر شیطون و بازیگوششون حالا به یه شاگرد باهوش تبدیل شده، البته ناگفته نماند که من خودم رو کشتم تا این دختر چهار تا چیز یاد بگیره :)
مریم دیگه کم کم مسیرش به سمت و سوی درس سوق پیدا کرد!
ایام عید شد! اما چه عیدی چه کشکی! عید واسه اونا عید بود ، بعد بهتون میگم چرا...
آقا علی به بهونه ی عیدی ، با کمال تعجب برام یه چک 5 میلیونی نوشت و گذاشت تو جیبم و گفت:
آقای مقدم - 1 تومنش برای اینکه بهترین معلم خصوصی دخترم بودی، 1 تومن هم برای اینکه بهترین معلم خصوصی دخترم باشی ، اما اون سه تومن بخاطره اینکه سه ماه پیشم بودی و داشتی عذاب میکشیدی ولی من متوجه نبودم و بیخیال داشتم زندگیم رو میکردم. حالا عیدت مبارک!
چِک رو داد و این حرف هارو گفت و من رو در آغوش گرفت ولی من مثله ی مجسمه خشک شده بودم!
بهترین اتفاق عید اون سال برام همین بود!
عید خوب شروع شد، خیلی خوب. اتفاقهایی که اواسط عید افتاد منو داغون کرد!...


پایان قسمت دوازدهم