قسمت سوم :


تو همین حین صاحب خونمون که یه زن پیر و تنها بود از راه رسید و با یه آژانس منو راهی خونه کرد..

نزاشت بفهمم که چیشد و چی نشد و تمام کار های بیمارستان و تدفین وغیره رو انجام داد و من فقط سر مراسم تدفین پدرم که دو نفر بیشتر بالا ی مزارش نبودن حاضر شدم که اون دو نفر هم خودم و صاحب خونمون بود...
صاحب خونه واقعا زن خوبی بود و خیلی دوسش داشتم. همیشه مادربزرگ صداش میکردم. تا یه سال خرج زندگی و تحصیل من رو داد، وقتی هجده سالم شد که دوازده سال مدرسه ی من هم تموم شده بود.
کم کم و نم نم بهم فهموند که دیگه باید رو پای خودم وایستم و سره سفره و با نون خودم شکمم رو سیر کنم.
 هیچ گِلِه ای ازش ندارم واقعا بیشتر از چیزی که لازم بود برام زحمت کشید بعد از فوت پدرم، امیدوارم بهترین جایگاه رو تو اون دنیا داشته باشه، بهترین زن غریبه ای بود که تو زندگیم دیده بودم...
وقتی میخواستم از اون خونه جدا بشم که به تازگی یه کار پیدا کرده بودم، کار با کلاسی نبود ولی خب واسه من نون شب مهم بود نه کلاس!
وقتی از اون خونه و پیر زن مهربون خداحافظی کردم ، صاحب خونه مقداری پول بهم داد تا برای مدتی دستم رو بگیره. خدا خیرش بده، من که خیلی ازش راضی ام.
با اوسّا کارم صحبت کردم و تمام ماجرا زندگیم رو براش گفتم. وقتی شنید با بُهت و حیرت بهم خیره شد. اوایل باور نمیکرد ولی بعدا باورم کرد.
کار ما گچ کاری بود، من به کارم خیلی علاقه مند شدم. ولی برای من خیلی میگذشت.
اوایل شبها تو ساختمون های که کار میکردیم میخوابیدم چون چاره و جای دیگه ای نداشتم و حتی بجز صبحونه و عصرونه ای که صاحب کار یا اوسا میاورد چیز دیگه ای نمیخوردم تا پولم رو جمع کنم برای روز مبادا که اگه اتفاقی برام افتاد، دستم خالی نباشه...
تا یه روز صبح که خواب موندم و اوسا اومد و منو خوابیده سر ساختمون دید و از اوضاع باخبر شد!
اون موقع بود که تازه باور کرد حرف هایی که بهش زده بودم. خیلی ناراحت شد و دستم رو گرفت و برد خونشون .
واااای! چه خونه ای بود! از بیرون واسه من که توی یه چهار دیواری اجاره ایه کوچیک بزرگ شدم، مثله یه قصر بود!
من – اوسا خوش به حالت ، چه خونه ی بزرگی داری!
اوسا ( شهرتش آقای مقدم بود ) – اون طبقه ی دوم رو میبینی؟
من – آره اوسا . چطور مگه ؟
آقای مقدم – در ضمن از این به بعد دیگه خارج از محیط کار، اوسا صدام نکن !
من – چشب اوسا . 
آقای مقدم – فامیلیم مقدم هست آقا رضا. در مورد طبقه ی دوم ، اون طبقه تا وقتی که تنها فرزندم، مجرد هست میتونی اونجا زندگی کنی. نگران شام و ناهارتم نباش، به خانمم میگم از این به بعد یکم آب خورشت هاش رو بیشتر کنه  خونه هم کامله و به چیزی نیاز نداری...
من – نه نه ، من همچین چیزی رو نمیتونم قبول کنم ، من حقیر تر از اونم که بتونم تو همچین خونه ای زندگی کنم.


پایان قسمت سوم