قسمت چهارم :


وقتی این حرف رو ازم شنید، چنان چکیده ای خوابوند زیره گوشم که سرم چهل و سه درجه به سمت راست جابجا شد. اولش جا خوردم از این کارش ولی وقتی حرفاشو زد خیلی خوشحالم کرد:
مقدم – ببین پسر جون، من تو رو اینجا نیاوردم که خونه و زندگیم رو بهت نشون بدم، آوردم تا دستتو بگیرم و کمکت کنم تا به اون چیزی که میخوای برسی اونم بی منت. منم وقتی هم سن تو بودم  شرایطم تقریبا مثه تو بود ولی الانم رو ببین، خونه ی خوب ، خانواده ی خوب وحالا هم که یه شاگرد کاری و مؤدب خوب...
من – ممنونم از لطفی که به من دارین ولی واقعا نمی تونم قبول کنم.
مقدم – قبلی که خیلی بهم مزه داد، اگه یکی دیگه میخوای بگو ؟
من – خب یکم که فکر کردم ، دیدم که بی ادبی هست که ازتون قبول نکنم و این هم به نفع صورتم و هم به نفع خودمه.

زد زیره خنده و رفتیم به سمت خونشون، در رو که باز کرد دخترش رو دیدم که رو مبل نشسته و تلویزیون میدید و خانمش که تو آشپزخونه بود و مشغول ناهار درست کردن. صداشون زد و گفت :
مقدم – معرفی میکنم مونا خانم که همسرمه و دخترم مریم که یکی یدونمه. واینم آقا رضا که از این به بعد عضوی از این خونواده خواهد بود و طبقه ی بالا در کنار ما زندگی خواهد کرد.
مونا خانم – به به ، سلام آقا رضا خوشحالم از این که پیش ما قراره بمونی
من – ممنونم خانم مقدم، واقعا شرمندم که قراره مزاحمتون بشم، ولی سعی میکنم زود تر ...
مونا خانم – گوش کن اولا که اسم منو شنیدی که علی چی گفت ، دوما وقتی علی میگه قراره عضوی از خونواده مون باشی پس مزاحم نیستی. اتفاقا دخترم به یه برادر نیاز داشت که پشتش باشه و هواش رو داشته باشه و از همه مهم تر تو درساش کمکش کنه...
مقدم – مونا آرومتر برو ، بزار این بچه عرق خجالتش خشک بشه بعد.
مونا خانم – واقعا ببخشید رضا جان، یکم ذوق پسر دار شدن باعث شد جو گیر بشم. 
من – اختیار دارین مونا خانم ، برای من مایه ی افتخاره که بتونم نقش فرزندی شما و برادری دخترتون رو بکنم...
مونا خانم – آفرین ، چه زود موتورت راه افتاد  . مریم نمی خوای اتاق رضا رو نشونش بدی ؟
مریم – باشه، آقا رضا بیا بیریم .

وقتی از در ورودی اومدم بیرون ، اونقدر این رفتار خوب و مهربانانه ی این خونواده من رو مجذوب خودش کرده بود که نفهمیدم چطور رسیدیم به طبقه دوم!
در رو باز کرد و جای جای  خونه رو نشونم داد و ازم خدا حافظی کرد و رفت.
وقتی که مریم رفت، من موندم و یه خونه ی خالی و فکر در رابطه با عظمت و لطف بزرگ این خانواده.
با خودم هی کلنجار میرفتم و میگفتم که آیا مگه میشه که ...

پایان قسمت چهارم