قسمت هشتم :


+ طبقه ی پایین :
مریم پیش خانوادش رفت که دور میز ناهار منتظرش بودن :
مریم – بابا ؟ چقد از رضا شناخت داری که اینقدر قاطعانه در رابطه باهاش تصمیم گرفتی ؟
مقدم – چطور مگه ؟چیزی شده ؟
مریم – نه بابا ، همش تو لاک خودشه ! اصلا با آدم گرم نمیگیره !
مقدم – بهش یکم فرصت بدین ، تازه چند ساعته که باهاتون آشنا شده ، تا یخاش آب بشن یکم وقت میبره.
تو این سه ماهی که شاگردم بوده، هیچ خطایی ازش سر نزده، هم اهل کار هست و هم مؤدب و حرف گوش کن. در ضمن اگه دیدید که وقتی باهاتون صحبت میکنه سرش پایینه، بزارید به حساب شرم و حیاش نه بی ادبی ش.
خرداد امسال پیش دانشگاهیش رو تموم کرد و از تیر ماه هم که پیش خودم بود.
خلاصه بهتون بگم بچه ی قابل اعتمادی هست، منکه خیلی ازش خوشم اومده...
مونا خانم – قطعا همینطوره ، وگرنه نمی آوردیش تا در کنار ما زندگی کنه.
مقدم – به اندازه کافی راجبه این موضوع صحبت کردیم، دیگه ناهارتون رو بخورید.

وقتی ناهارم تموم شد کمی اتلاف وقت کردم تا زمان سر کار رفتن برسه ، وقتش که شد رفتم پایین و آقای مقدم رو صدا زدم و با هم رفتیم سر کار.
مهربون تر از همیشه باهم بودیم، صمیمیت ما سره کار دو چندان شده بود!
هیچوقت فکرشم نمیکردم که همچین جرقه ای تو زندگیم ببینم که باعث تحول تو مسیرم زندگیم بشه!!!
مثل همیشه شوخ طبعی خاصّش سره کار نمیذاشت که احساس خستگی کنم ، رابطه ی تنگاتنگی بین ما برقرار شده بود جوری که اگه یه غریبه ما رو میدید فکر میکرد که واقعا پدر و پسر هستیم...
موناخانم و مریم هم اعتمادشون روز به روز نسبت به من بیشتر میشد و رابطه هامون هم صمیمی تر...
آذر ماه از راه رسید، دیگه هوا زود تاریک میشد جوری که ساعت چهار و نیم تاریکی هوا به قدری بود که انگار ساعت ده شب هست!
ما همیشه جمعه ها بیکار بودیم و من جمعه هام رو با گشت زدن تو محیط بیرون از خونه میگذروندم. تا صبح اولین پنجشنبه ی آذر ماه وقتی که سر کار بودیم آقای مقدم رو کرد به من و گفت :
مقدم – ببین رضا جان من خیلی وقته که تو رو میشناسم و مثله پسر نداشتم بهت اطمینان دارم، از این به بعد چون هوا زود تاریک میشه من و مونا تصمیم گرفتیم که پنجشنبه ها بعد از ظهر با هم بریم بازار برای خرید هفتگی و از این به بعد پنجشنبه بعدازظهر رو تعطیل تشریف داریم 
من – چه خوب ولی خب این چه ربطی به اعتماد شما به من داره آقای مقدم ؟

پایان قسمت هشتم