بالاخره رسیدیم به آخرین قسمت! آخرین قسمت داستان آقا رضا، آقا رضایی که تو زندگیش سختی زیاد کشید! فراز و نشیب بسیار داشت مسیر زندگیش!

زمانی که این داستان رو مینوشتم حتی خودکارم هم آرزوی خوشبختی این پسر رو میکرد و میگفت که خدا کنه یه روز خوش بیاد برای این پسر ( اقرار کردم البته ) اینکه توی آخرین قسمت از فصل اول این داستان آیا پایان خوشی داره یا پایانی تلخ و غم انگیز رو میسپارم به خودتون که توی ادامه ی مطلب بخونید.

داستان که تموم شد! ولی خواهشا شما مهر و محبتتون رو تموم نکنین و با نظراتتون به من روحیه برای نوشتن فصل دوم این داستان بدید...

قسمت پانزدهم، قسمت آخر


نرگس خانم (صاحب خونه ی سابقم) – خب مگه چی گفت بهت ؟
من – هیچی فقط خیلی ریلکس گفت امشب ازم خواستگاری کردن!
نرگس خانم - همین رو فقط گفت؟
من - فقط با همین چهار کلمه بود که من رو داغون کرد. باورتون نمیشه که اونشب فقط داشتم تا صبح گریه میکردم...
الان هم دنبال خونه ام چون میدونم با اون ذوقی که اون شب مریم کرده بود معلومه که جوابش مثبته و منم باید کم کم از اونجا پاشم...
نرگس خانم – فدای سرت پسرم، خودم برات آستین بالا میزنم... نگران خونه هم نباش بیا اینجا پیش خودم باش تا منم از تنهایی در بیام
هی تعارف از من و هی اصرار از نرگس خانم باعث شد تا قبول کنم.
صحبتمون تموم شد، دیگه شب شده بود و شام رو از بیرون سفارش دادم و بعد از شام راهی خونه ی مقدم شدم و از نرگس خانم خداحافظی کردم و قول دادم که بازم بهش سربزنم...

روزگار میگذشت برام و منم هرز چندگاهی به نرگس خانم توی ساعات بیکاریم سر میزدم. از طرف دیگه هم مجبور بودم به قولی که به آقای مقدم توی روز اول عید دادم، پای بند باشم یعنی معلم خصوصی خوبی برای دخترش باشم (منظور امتحانات خرداد هست)
این پسر خوشبخت هم که دوماد این خانواده شده بود هرزگاهی یه سر به مریم میزد و خدارو شکر وقتهایی میومد که من سر کار بودم .
بعد از عید دیگه آقای مقدم، چون خودم یه پا اوسا کار شده بودم، کم و بیش من رو تنها میفرستاد سر ساختمون ها و خودش جای دیگه که کار های سبک تری مثل گل یا ابزار بود رو انجام میداد...
خرداد هم اومد و رفت و جز موفقیت برای مریم چیز دیگه نداشت و مریم داشت خودش رو آماده میکرد برای کنکور و منم داشتم دیگه خودم رو آماده میکردم برای گم گور...
با آقای مقدم و خانوادش صحبت کردم و اونارو در جریان گذاشتم و ازشون تا زبون داشتم تشکر کردم و راهی خونه نرگس خانم شدم
از یه طرف مریم از رفتنم ناراحت شد و از طرفی هم نرگس خانم از اومدنم خوشحال!
خودم اینطوری راحت تر بودم و بهتر میتونستم عشق مریم رو بندازم از سرم بیرون، وقتی که پیشش بودم و میدیدم کسی رو که دوست دارم فقط به چشم داداش بهم نگاه میکنه و عشق من بهش رو نمیبینه، فقط داشتم داغون میشدم...
ارتباط من با اون خانواده همچنان پایدار و برقرار بود و بهشون سر میزدم، آقای مقدم هم برام کار میگرفت و منم با شاگردی که برای خودم گرفته بودم باهم سر ساختمون ها کار میکردیم...
به خوبی وخوشی همچی میگذشت تا وقتی که آقای مقدم بهم زنگ زد و تاریخ عقد دخترش رو گفت و ادامه داد مریم گفته که حتما رضا هم باید باشه!!!
عقد مریم با یکی دیگه به غیر از من یه طرف، اینکه من باید به اجبار توی این مراسم باشم هم از طرف دیگه داشت من رو شکنجه میداد...
روز موعود فرا رسید، عروس مجلس اومد، عشق من اومد ولی دست تو دست شخص دیگه!
تو مجلس با این فکرا تو خودم بودم که دیدم مریم اومده دستم رو گرفته و بعد از این که من رو به همه معرفی کرد به عنوان داداش بهم گفت " باید تو مراسم عروسیش حسابی برقصم (عقد و عروسی با هم بود)...
منم به اجبار قبول کردم، خودم رو با این جملات پر کردم:
" اشکال نداره، شاد باش. امشب شبه عروسیه عشقته، مگه تو خوشی عشقت رو نمیخوای ؟ پس شاد باش و ناراحتش نکن "
موفق هم شدم و گذشت اون شب
همه رفتن سر خونه زندگی خودشون...

# من دیگه نمــــیــــتـــونم / بدون تو میدونی؟ من دیگه نمـــیــمـــونم
میدونی ؟ بی تو مــــیـــمـــیــــرم / تو گفتـــی دستاتـــو مــــیـــگــــــــیــرم
میدونی همه دنیای منی ؟ / تو خواب و رویا، تو هنوزم با منی
میدونی بی تو مــیـــپـــــــوســـم / خدایا، تویــــــی دنـــیـــــای مـــن #
( شاعر: بهرام  – نمیتونم از آلبوم نوار قلب )

پایان قسمت پانزدهم و پایان فصل اول داستان