چیزی به اتمام داستان نمونده! من رو تو نوشتن تنها نزارید، با نظراتتون دلگرمی بدید عزیزان خنده

اینم قسمت یازدهم از پانزده قسمت که میتونید توی ادامه ی قسمت مطالعه کنید...

قسمت یازدهم :


مریم – آخرم دیگه !  رضـــــا یه سوالی ازت بپرسم راستش رو بهم میگی ؟
من – تاحالا دروغ شنیدین از من ؟! بفرما بپرس ؟
مریم – نه، ولی میپرسم. اسم دوست دخترت چیه ؟
من – چرا این سوال رو پرسیدی ؟
مریم – مثه اینکه آبجیت هستما ! یعنی نباید بدونم ؟
من – اونکه صد البته، شما تاج سره مایی اصلا. ولی آخه کی حاظره بیاد دوست دختر من بشه به نظرت ؟!!!
مریم – عه! داداشی این چه حرفیه میزنی؟! داداشم به این خوشتیپی ، به این خوش اخلاقی هست تازه مؤدب و شوخ هم که هستی، خیلی دلشون بخواد دخترا...
من – ممنونم که بهم اعتماد به نفس میدی .
مریم – نه داداشی جدی میگم.

باز هم داشت مسیر حرفامون رو میبرد به سمتی که خودش میخواست، خیلی تو این کار حرفه ای بود یه جورایی رو دست من اصلا! دیگه نزاشتم بیشتر از این پیش بره تا حرفش رو بزنه. میدونستم چی میخواد بگه، راستش من هم ازش خوشم اومده بود، از همه نظر دختر نمونه و عالی ای بود، اونم از من خوشش اومده بود، این رو کاملا از رفتار و حرفاش میتونستم بفهمم ولی اصلا دوست نداشتم بیشتر از این صمیمی بشیم، حقیقتش از اینکه آقای مقدم متوجه و دلخور بشه ازم میترسیدم. اگه دلخور هم بشه حق داره! آخه کی حاضره دختره مثله ماهشو بده به یه پسری که بی کس و کاره؟!!!
من – مریم جان یه خواهشی ازت داشتم، حقیقتش اصلا امروز حال و حوصله ی درس کارکردن رو ندارم، اگه امکانش هست این هفته منو معاف کن و خواهشا به پدرت هم چیزی نگو...
مریم – باشه داداشی ، اشکال نداره، میدونم صبح سره کار بودی و خسته ای، از بابت بابا هم خیالت راحت بهش نمیگم که از کلاس خصوصی در رفتی  ولی اگه هفته ی دیگه هم بپیچونی، خودم پوستت رو میکنم...

این رو گفت و صورتش رو به آرامی نزدیک صورتم کرد، حقیقتش ترسیدم ...


قسم به همه وجود / قسم به سجده و سجود
قسم به لحظه ودا / قسم به مرگ این صدا
قسم به بغض سینه ها / قسم به خیسی نگاه
قسم به اون حقیقتی / که گم شده توی صدا
( شاعر : ش.ن – قسم )

پایان قسمت یازدهم