قسمت ششم :


مقدم – پس بهم حق بده که همچین تصمیمی راجبش گرفتم.
مونا خانم – خیالت راحت، مریم رو بسپار به من، خودم باهاش صحبت میکنم...

مونا خانم – مریم جان ؟
مریم – بله مامان ؟ باز غذا زدی سوزوندی ؟!  زنگ بزنم رستوران ؟ 
مونا خانم – اِوا !!! دختر چرا از خودت حرف در میاری؟! من کی غذا سوزوندم؟!!! بگذریم، میخواستم راجبه رضا باهات صجبت کنم...
مریم – راجبه رضا ؟!  مامان من از الان بگم که قصد ازدواج ندارما!  هنوز یه سال مونده تا پیش دانشگاهیم تموم بشه. 
مونا خانم – یه بار دیگه بپری وسط حرف من و چرت و پرت بگی ، چنان با پشت دست می خوابودنم تو صورتت که از یازده نقطه بخیه بخوری که هیچ ، دیگه هرکی قیافتو ببینه از صدمتری در بره!
مریم – عِــه! مــامــان ؟! اصلا نمیشه باهات حرف زدا! خب باشه، بفرما، من گوش میدم.
مونا خانم – ببین خانم کوچولوی من ، رضا شاگرد باباته و اینو میدونی، پدر و مادرش فوت شدن و روزگار اونو تنها گذاشت، حالا مردی پیدا شده که میخواد دستش رو بگیره و کمکش کنه از رو زمین بلند بشه و بتونه رو پای خودش وایسته و ... (مابقی ماجرا)
مریم – جدی که نمیگی مامان ؟!!!
مونا خانم – ببین مریم جان، ما باید به تصمیم پدرت احترام بزاریم...
مریم – نه از اون نظر نگفتم، باور اینکه این بیچاره این قدر سختی کشیده باشه برام سخته...!!! ولی یه چیزی بگم قول میدی به بابا نگی ؟
مونا خانم – بگو ببینم باز چه دست گلی به آب دادی ؟!!!
مریم – راستش نمیدونم چرا ، ولی یه جورایی ازش خوشم اومده، یعنی به دلم نشسته!
چرا اونجوری نگام میکنی ؟!
مونا خانم – ها ها ها . دختر شیطون خودمی! خب بگو ببینم چی تو فکرت داری که ما نمیدونیم ؟!
مریم – پسر خیلی مؤدب ، بانمک و خجالتی ای هست! وقتی دستش رو گرفتم و داشتم میرفتیم بالا، نمی دونم چرا ولی احساس کردم که انگار تاحالا حتی یه دوست دختر هم نداشته بنده خدا!
مونا خانم – چطور مگه ؟!!! چیزی گفت بهت ؟
مریم – نه بابا ! سرش همش از خجالت پایین بود، جوری که حس میکردم پیش من خیلی مؤذَب هست!...
مونا خانم – خوبه . نمی دونم چی بگم، ولی خب باید تا وقتی بیشتر بشناسیمش یکم در رابطه با این پسر بیشتر جانب احتیاط رو در پیش بگیریم تا احساسات و طرز فکرمون در رابطه باهاش...

# من سنت شکن بودم از وقتی با دنیا دست دادم / به خاطر همینم هست که من یکی با کل دنیا فرق دارم #
( شاعر : رضا پیشرو – سنت شکن )


پایان قسمت ششم